🔴سکوتم پر از هیاهوست

🔴سکوتم پر از هیاهوست


▪️یادداشت های کوتاه یک بازنشسته- ۲


🔶صحرا میر

@iranfardamag


🔹با تب و سردرد شدید خبرها را دنبال می کنم و به تجمع خانمهایی می رسم که علیه سبک زندگی و انتخاب زنانی همچون خودشان شعار می دهند و چه آزادانه و بدون ترس خیابان‌ها را بند آورده اند. با خودم می گویم چه خوب میشد که به دیگر زنان هم این فرصت داده می شد تا مطالبات خود را در خیابان، به زبان آورده و اینطور کفه ترازوی عدالت، موزون می شد، اما دریغ از اندکی عقلانیت. یاد "بحران انعکاسی" ژیژک می افتم که حکایت از ناآگاهی از عمق بحران های اجتماعی توسط مدیران ارشد و سیاستمداران دارد، آنها چون ژرفا و ابعاد بحران‌ها را نمی شناسند و هم از دانش نظری و هم تجربه زیسته موًثر تهی هستند، با عملکردشان بر دامنه و عمق بحران ها اضافه می کنند. با خودم زمزمه می کنم در این شرایط بحرانی که جنگ در یک قدمی ما قرار گرفته است و ما نیازمند هم کنشی و هم نفسی بیشتر هستیم، به چه دلایلی برخی، بر دامنه بحران های داخلی می افزایند و مردم را در صفوف مقابل هم قرار می دهند و چه زمانی خواهند آموخت که انسان اگر حق انتخاب نداشته باشد به قول بدیو "انسان نیست و حیات برهنه است". دنیای امروز دنیای بازاندیشی است و دیگر چیزی تحت عنوان گفتمان مسلط، معنادار نیست. به خودمان رحم و شفقت روا داریم که جامعه ما بیشتر از این از پا در نیاید و حیات امروزش برهنه تر و مایوس کننده تر از دیروزش نباشد.

 

🔸اخبار نگران کننده، تب و سر درد امانم را برید و مجبور به مراجعه به پزشک می شوم. به نزدیک ترین درمانگاه مراجعه می کنم. تشخیص پزشک کروناست. کلی دارو تجویز می کند. داروخانه درمانگاه بسته است، با همان تب و سر درد وحشتناک، چند داروخانه می روم تا دارویم را تهیه کنم. پاسخ همگی منفی است و داروها را ندارند. شانس می آورم که ششمین داروخانه، نسخه ام را کامل دارد. کد رهگیری می دهم و در مقابل، کد ملی را می پرسد و من که تبم شدید است، هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم. ناگزیر کارت ملی را پیدا می کنم و به متصدی داروخانه می دهم، نگاهی به عکس روی کارت ملی و نگاهی به من و نیشخندی معنی دار می زند، می پرسم چیز جالبی به نظرتون اومده، با همان لبخند که بدتر از نیشتر است می گوید" تمام خانمهای ایرانی در کارت ملی یک شکلید و چقدر متفاوت با چهره اصلی" و منِ تب دار انگار هذیان می گویم:


" شما مردان قبیله به همه ما کرباسی کهنه دادید که بوی سدر و کافور می داد

ما را در یک گور دسته جمعی رها کردید

چشمهایمان را دوختید، دستهایمان را بستید و افق پیش روی مان را اندوه و اضطراب و ترس پاشیدید

و تنمان سنگسار توهم شما شد

اما نمی دانستید، آن کس که کتاب می خواند و شعر زمزمه می کند ودنیا را عاشقانه می فهمد، سکوتش پر از هیاهوست. او از خودش زاده می شود.

با لبخند می گوید: شاعرید

می گویم: نه بازنشسته ام


سوم اردیبهشت ۱۴۰۳

 

http://t.me/iranfardamag

 




Report Page